تا خدا یک رگ گردن باقیست...
نه تو می مانی نه اندوه و نه هیچ یک
از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان
هرگز تو به آینه
نه
آینه به تو خیره شده
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آینه دنیا که چه ها خواهد کرد
غم که از راه رسید، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست به غم وعدهی این خانه مده
نوشته شده توسط حسنا در برچسب:, |
نظر بدهید